جدول جو
جدول جو

معنی نذر بستن - جستجوی لغت در جدول جو

نذر بستن
(عَ اُ دَ)
شرط کردن. پیمان کردن. (از ناظم الاطباء). گرو کردن با کسی. و نیز رجوع به نذر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بار بستن
تصویر بار بستن
بستن بار، به هم بستن و پیچیدن چیزی برای حمل کردن به وسیلۀ چهارپا یا گاری یا اتومبیل و امثال آن ها
کنایه از سفر کردن، آماده برای سفر شدن، برای مثال گو میخ مزن که خیمه می باید کند / گو رخت منه که بار می باید بست (سعدی۲ - ۷۱۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کار بستن
تصویر کار بستن
عمل کردن، به کار بردن، برای مثال دانشت هست کار بستن کو / خنجرت هست صف شکستن کو؟ (سنائی - ۹۸)، ز صاحب غرض تا سخن نشنوی / که گر کار بندی پشیمان شوی (سعدی۱ - ۵۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نقش بستن
تصویر نقش بستن
صورت گرفتن، مصور گشتن، تصویر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمر بستن
تصویر کمر بستن
کمربند به کمر بستن، میان بستن
کنایه از آماده شدن برای کاری، در کاری اهتمام نمودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنگر بستن
تصویر سنگر بستن
در امور نظامی ساختن سنگر، آماده کردن سنگر
فرهنگ فارسی عمید
(نَ / نِ تَ کَ دَ)
ممانعت کردن. جلوگیری نمودن. (یادداشت بخط مؤلف) ، آماده کردن سنگر و پناه گرفتن در آن. (فرهنگ فارسی معین). برآوردن سنگر در مقابل دشمن
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ یِ تَ)
دیوارگونه ای از خار یا نی یا علف اطراف محلی بستن. چپر ساختن. پرچین بستن. پرچین ساختن:
کنار جوی از سبزه چپر بست
میان کوه از لاله کمر بست.
(از جهانگیری).
، دیواری در برابرقلعه از خاک و چوب برای تسخیر آن ساختن: لشکر مغول پیرامن شهر فرودآمدند و چپر بستند. (رشیدی). رجوع به چپر و چپر ساختن شود
لغت نامه دهخدا
(چَ رَ تَ)
بستن زنار بر کمر. (از فرهنگ فارسی معین). معروف. (آنندراج). زنار پوشیدن:
وآنکه زنار برنمی بندد
همچو من روز و شب به تیمارند.
ناصرخسرو.
... بوذاسپ در ایام (طهمورث) بیرون آمد و دین صابیان آورد و این دین پذیرفت و زنار بست و آفتاب را پرستید. (نوروزنامه).
روم ناقوس بوسم زین تحکم
شوم زنار بندم زین تعدی.
خاقانی.
او خلع طاعت کرده است و همان زنار زراتشتی بر میان بسته و با مسلمانان جور و و استخفاف می کند. (تاریخ طبرستان).
مرا حیرت بر آن آورد صد بار
که بندم در چنین بتخانه زنار.
نظامی.
وزجهود و از جهودان رسته ایم
تا به زنار این میان را بسته ایم.
مولوی.
گشا ای مسلمان به شکرانه دست
که زنار مغ بر میانت نبست.
سعدی (بوستان).
گر مرید صورتی درصومعه زنار بند
ور مرائی نیستی در میکده فرزانه باش.
سعدی.
زنار اگر ببندی سعدی هزار بار
به زآنکه خرقه بر سر زنار می کنم.
سعدی.
ظهوری دگر راهزن زلف کیست
که زنار می بندند ایمان ما.
ظهوری (از آنندراج).
- زنار بستن زنبور، کنایه از لانه و آشیانه بستن زنبور. (آنندراج). کنایه از آشیانه ساختن زنبور عسل. (فرهنگ فارسی معین) :
این حلاوت که تو داری نه عجب کز دستت
عسلی پوشد و زنار ببندد زنبور.
سعدی.
، آویختن زنار از گردن. (فرهنگ فارسی معین)، در اصطلاح زنار بستن، عقد خدمت یعنی در زبان اهل اشارت به بستن بند خدمت و طاعت محبوب حقیقی است در هر مرتبت. شاعر گوید:
بیزار شدم ز نقش اغیار
زنار به عشق یار بستم
بی باده بباد می رود عمر
ناقوس بزن که می پرستم.
چنانکه در وضع اول که زنار موضوع گشته نشان خدمت و طاعت بوده است. و زنار مذموم تعلق و دلبستگی به دنیا است و زنار محمود کمر خدمت و طاعت بستن است...
دوشم به خرابات ز ایمان درست
زنار مغانه بر میان بستم چست
شاگرد خرابات ز بدنامی من
رختم بدر انداخت خرابات بشست.
؟ (از فرهنگ مصطلحات عرفا).
زنار بند باده چو مینای نیمه شو
یعنی ز دل برسم ره می فروش باش.
سیادت (از آنندراج).
رجوع به زنار و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(چُ مَ دَ)
تهمت زدن. دروغ بستن:
بر موسی پیمبر و بر یوشعبن نون
بهتان و زور بندی، ای طاغی غوی.
سوزنی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
اعمال. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). استعمال. (زوزنی). ایجاف. (ترجمان القرآن). بعمل آوردن. (آنندراج). بجای آوردن. اجرا کردن. عمل کردن فرمانی را:
توانی بر او کار بستن فریب
که نادان همه راست بیند وریب.
ابوشکور.
چون فیروزبن یزدجرد بپادشاهی بنشست و ملک روم بر وی مسلم شد سیرت نیک کار بست و داد کرد و بیست و هفت سال اندر ملک بود. (ترجمه طبری بلعمی). پس بفرمای تا هر سلاحی را جداگانه کاربندد (سپاهی) تا بدانی که از کار بستن هر سلاحی چه داند پس آن مقدار که دانش او بینی و مردی، او را روزی بنویس. (ترجمه طبری بلعمی).
آنکه گردون را بدیوان برنهاد و کار بست
و آن کجا بودش خجسته مهر آهرمن گراه.
دقیقی.
خنجر بیست منی گرزۀ پنجاه منی
کس چنو کار نبسته است بجز رستم زر.
فرخی.
احمد ترا به جای پدر است مثالهای وی را کار بند. (تاریخ بیهقی ص 361).
ای خرد پیشه حذر دار از جهان
گر بهوشی پند حجت کاربند.
ناصرخسرو.
در صبر کار بند تو چون مردان
هم چشم و گوش را و هم اعضا را.
ناصرخسرو.
تا کار بندی این همه آلت را
در مکر و غدر و حیله و طراری.
ناصرخسرو.
کسی که خنجر پولاد کار خواهد بست
دلش چو آهن و پولاد باید اندر بر.
مسعودسعد.
نه هر که باشد چیره براندن خامه
دلیر باشد بر کار بستن خنجر.
مسعودسعد.
و داناآن مر قلم را آلتی نهاده اند به دیدار حقیر و به یافتن آسان ولیکن نبشته اش با مرتبت، و کار بستن دشوار. (نوروزنامه). تیر و کمان سلاحی بایسته است و مر آن را کار بستن ادبی نیکوست. (نوروزنامه). صواب در آن دیدیم که سنت عمر بن خطاب را کار بندیم و خلافت بشوری افکنیم. (مجمل التواریخ و القصص).
دانشت هست کار بستن کو؟
خنجرت هست صف شکستن کو؟
سنائی.
و حسب شریف پادشاه آن لایقتر که از عهدۀ میعاد بیرون آید و حسن عهد کار بندد. (سندبادنامه ص 320).
گفتن ز من از تو کار بستن
بیکار نمیتوان نشستن.
نظامی.
شه آسایش خواب را کار بست
دو لختی در آن چار دیوار بست.
نظامی (از آنندراج).
همان رسم دیرینه را کاربند
مکن سر کشی تا نیابی گزند.
نظامی.
بیاموزم ترا گر کار بندی
که بی گریه زمانی خوش بخندی.
نظامی.
باید که ختنه کنی خویشتن را و شرع کار بندی. (فارسنامۀ ابن البلخی). ووصیت هاء او را که در آن عهود است کار بست... و آنچ او را اختیار آمد از آن بر میگزید و کار می بست. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 88). و شرع کار بندی و بنی اسرائیل را نیکوداری. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 54).
چون شنیدی کاندرین جوی آب هست
کور را تقلید باید کار بست.
مولوی.
ای که مشتاق منزلی مشتاب
پند من کار بند و صبر آموز.
سعدی.
مرا هوشی نماند از عشق و گوشی
که قول هوشمندان کاربندم.
سعدی (طیبات).
هر علم را که کار نبندی چه فایده
چشم از برای آن بود آخر که بنگری.
سعدی.
زصاحب غرض تا سخن نشنوی
که گر کار بندی پشیمان شوی.
سعدی (بوستان).
چه حاجت درین باب گفتن بسی
که حرفی بس ار کار بندد کسی.
سعدی (بوستان).
چنان حکمت و معرفت کار بست
که از امر و نهیش درونی نخست.
سعدی (بوستان).
قول حکما را کار بستم که گفته اند: از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم. (گلستان سعدی). و گناه از من است که قول حکما را کار نبسته ام. (گلستان سعدی). ترسیدم از بیم گزند خویش آهنگ هلاک من کنند، پس قول حکما را کار بستم. (گلستان سعدی)
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ)
کمربند بر میان بستن:
کمرش دیدی و شاهانه کمر بسته همی
دیده ای هیچ شهی بسته بدین زیب کمر.
فرخی.
راست گفتی سفندیارستی
بر نهاده کلاه و بسته کمر.
فرخی.
ببسته سفالین کمر هفت هشت
فکنده به سر بر تنک معجری.
منوچهری.
زین پس کمری اگر بچنگ آرم
چون کلک کمر بر استخوان بندم.
مسعودسعد.
حجت آن است که روزی کمری می بندد
ورنه مفهوم نگشتی که میانی دارد.
سعدی.
- کمر بستن آب،کنایه از منجمد شدن و یخ بستن آب است. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین).
- کمر تنگ بستن، کمربند را محکم بستن. (فرهنگ فارسی معین).
، کنایه از اختیار کردن و قوی دل شدن در کارها و اهتمام نمودن در آن کار باشد. (برهان) (از آنندراج). اهتمام نمودن در کاری و عازم شدن در کاری. (ناظم الاطباء). مهیا شدن. آماده گشتن. (فرهنگ فارسی معین). مهیا شدن. مصمم شدن. جازم و متشمر شدن. آماده و عازم و جازم شدن به کاری و عازم و جازم شدن بجای آوردن کاری را. عزم جزم کردن انجام دادن کاری را. به جد کاری ایستادن. آماده شدن انجام دادن فرمان کسی را. (از یادداشت هایی به خط مرحوم دهخدا) :
ترا دیدم اندر جهان چاره گر
تو بندی به فریاد هر کس کمر.
فردوسی.
به خون برادر چه بندی کمر
چه سوزی دل پیرگشته پدر.
فردوسی.
بر این کار اگر تو نبندی کمر
نه تن ماند ایدر نه بوم و نه بر.
فردوسی.
روزگار تو به کام تو و در خدمت تو
بسته شاهان و بزرگان جهان جمله کمر.
فرخی.
آنکه او تا به سپه داری بربست کمر
کم شد از روی زمین نام و نشان رستم.
فرخی.
اگر گشاده میان بوده ام ز خدمت تو
نبسته بودم پیش مخالف تو کمر.
فرخی.
چو ببستم کمر به عزم سفر
آگهی یافت سرو سیمین بر.
مسعودسعد.
خورده قسم اختران به پاداشم
بسته کمر آسمان به پیکارم.
مسعودسعد.
ای عزم سفر کرده و بسته کمر فتح
بگشاده فلک بر تو چپ و راست در فتح.
مسعودسعد.
تو کمربسته بر تخت سلیمان می دانک
دیو بر تخت سلیمان چو سلیمان نشود.
سنائی.
ای ماه اگر نداری بر جان من گزیر
ای ترک اگرنبستی بر خون من کمر.
سیدحسن غزنوی.
ایا بحکم حق از بهر کامرانی تو
به خدمت تو کمربسته آسمان محکم.
سوزنی.
دل را به غم تو باز بستیم
جان را کمر نیاز بستیم.
خاقانی.
در کنف رعایت و اهتمام او آمدند و همه بندگی و مطاوعت او را کمر بستند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 43).
جبریل رسیده طوق در دست
کز بهر تو آسمان کمر بست.
نظامی.
شکر ریخت مطرب به رامشگری
کمر بست ساقی به جان پروری.
نظامی.
چون به هم صحبتیش پیوستم
به کله داریش کمربستم.
نظامی.
چون هجر کمر بست به جنگ دل من
در دامن صبر دید چنگ دل من.
ابوالحسن طلحه (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
همیشه کلک تو از بهرآن کمر بسته ست
که تا نفایس اهل هنر کند تقریر.
کمال الدین اسماعیل (از فرهنگ فارسی معین).
ای مرا تو مصطفی من چون عمر
از برای خدمتت بندم کمر.
مولوی.
شنیدم که شبها زخدمت نخفت
چو مردان کمر بست و کرد آنچه گفت.
سعدی (بوستان).
خدمتت را هر که فرمایی کمر بندد به طوع
لیکن آن بهتر که فرمایی به خدمتکار خویش.
سعدی.
زنار بود آنچه همه عمر داشتم
الا کمر که پیش تو بستم به چاکری.
سعدی.
مگر از هیأت شیرین تو می رفت حدیثی
نیشکر گفت کمر بسته ام اینک به غلامی.
سعدی.
مسند به باغ بر که به خدمت چو بندگان
استاده است سرو و کمر بسته است نی.
حافظ.
سبوکشان همه در بندگیش بسته کمر
ولی ز ترک کله چتر بر سحاب زده.
حافظ.
نشستم تا کمر در خون به اشک لاله گون خود
تو چون دشمن شدی من هم کمربستم به خون خود
صائب.
- کمر بربستن، کمر بستن. کمربند بر میان بستن:
گوهر عالم تویی در بن دریا نشین
پیش خسان همچو کوه بیش کمر برمبند.
عطار.
پیداست از آن میان چو بربست کمر
تا من ز کمر چه طرف خواهم بربست.
حافظ.
و رجوع به معنی اول کمر بستن شود.
- کمر بر میان بستن، کمربند بر میان بستن:
تو سرو دیده ای که کمر بست بر میان
یا ماه چارده که به سربر نهد کلاه.
سعدی.
و رجوع به معنی اول کمر بستن شود.
- ، آماده و عازم شدن:
به کین سیاوش کمر بر میان
ببست و بیامد چون شیرژیان.
فردوسی.
سه دیگر سیاوش ز تخم کیان
کمر بست بی آرزو بر میان.
فردوسی.
نبودند یازان به تخت کیان
همان بندگی را کمر بر میان
ببستند و زیشان بهی خواستند
همه دل به فرمان بیاراستند.
فردوسی.
و کمر حسن ضیافت او بر میان بست. (سندبادنامه ص 266). و رجوع به معنی دوم کمر بستن شود.
- کمر به کاری بستن، بدان کار مصمم شدن:
خیزو رها کن کمر گل زدست
کو کمر خویش به خون تو بست.
نظامی.
- کمرتنگ بستن، کنایه از آمادۀ مقابله با خطرها و مهالک شدن. (فرهنگ فارسی معین ذیل کمر) :
بفرمای تا من زتیمار اوی
ببندم کمر تنگ در کار اوی.
فردوسی.
فریدون به خورشید بر برد سر
کمر تنگ بسته به کین پدر.
فردوسی.
عنان تاب شد تاب فیروز جنگ
کمر بست بر کین بدخواه تنگ.
نظامی (از آنندراج).
ابروی دلفریب تو عیّارپیشه ای است
کز چین کمر به بردن دل تنگ بسته است.
صائب (از آنندراج).
- کمر حکم کسی بستن، مطیع او شدن. از او فرمانبرداری کردن:
خسروانش سزند غاشیه دار
کمر حکم او از آن بستند.
خاقانی.
- کمر دربستن، کمر بستن. (فرهنگ فارسی معین). مصمم و آماده شدن انجام دادن کاری را:
مشو پرخواره چون کرمان در این گور
به کم خوردن کمردربند چون مور.
نظامی.
گفت خدایگان را بقا باد، بنده با شیرویه کمردربندد. (سمک عیار، از فرهنگ فارسی معین).
- کمر دربستن از کسی، طرف بستن از او. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فایدتی حاصل کردن از او:
مرا گویی کز این آخر چه می جویی، چه می جویم
کمر تا از تو دربندم فقع تا از تو بگشایم.
انوری (یادداشت ایضاً).
- کمر در کاری بستن، آماده و مهیا شدن برای کاری. (آنندراج). آماده و مهیا شدن برای اجرای آن. (فرهنگ فارسی معین) :
آسمانها درشکست من کمرها بسته اند
چون نگه دارم من از نه آسیا این دانه را.
صائب (از آنندراج).
، کنایه از مقابل و برابر شدن در مقابله و جنگ هم هست. (برهان) (آنندراج). مقابل شدن و برابر گشتن در مقاتله و جنگ با دشمن. (فرهنگ فارسی معین) :
کشاورز یا مردم پیشه ور
کسی کو به رزمت نبندد کمر.
فردوسی.
کمر بندد فلک در جنگ با تو
در اندازد به دشمن سنگ با تو.
نظامی.
چه بندم کمر در مصاف کسی
که دارم کمربسته چون او بسی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ دَ)
تعیین قیمت کردن. قیمت گذاشتن. بهای جنسی را معین کردن:
هر متاعی را در این بازار نرخی بسته اند
قند اگر بسیار گردد نرخ شکر بشکند.
وحشی (از آنندراج).
یک دل داریم غمزه را گو
تا نرخ ستمگران نبندد.
قدسی (از آنندراج).
شود در فکر قیمت دل شکسته
که ساقی ازل این نرخ بسته.
زلالی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عِزْ زَ جُ تَ)
نخلبندی کردن. عمل نخلبند. رجوع به نخلبند شود:
بر سبزه ز سایه نخل بندد
بر قامت سرو و گل بخندد.
نظامی.
رطب را استخوان آن شب شکستند
که خرمای لبت را نخل بستند.
نظامی.
همه نخلبندان بخایند دست
ز حیرت که نخلی چنین، کس نبست.
سعدی.
خزان ز سردی آهم چو بید میلرزد
اگرچه در نفسی نخل صد چمن بندم.
صائب.
، مایۀ نخل نر را به نخل ماده رسانیدن. (حواشی وحید بر ص 116 شرفنامۀ نظامی) ، نخل محرم یا نخل عزا یا نخل تابوت را تزیین کردن وآراستن.
- نخل کسی را بستن، نخل عزای کسی را بستن:
خار مژگان را به چشم کم مبین دیگر کلیم
چار موسم از گلش نخل شهیدان بسته ایم.
کلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(غَ لَ کَ دَ)
نواربندی کردن. نوارپیچ کردن. بار یا بسته ای را با نوار استوار کردن، باندپیچی کردن. روی زخم را با نوار و باند پوشاندن
لغت نامه دهخدا
(غَ قَ / قِ گَ دی دَ)
ناخن نگارین کردن. حنا بر دست بستن. خضاب کردن. حنا بستن: اما جهان پیر نوعروس وار به گلغونۀ عدل ماآراسته و خود را نگار بسته است. (تاریخ طبرستان)
لغت نامه دهخدا
(عَ عَ / عُو عُو کَ دَ)
نعل کردن ستور. (ناظم الاطباء). با میخ نعل را به کف سم ستور استوار کردن. (یادداشت مؤلف). نعل زدن. نعل کردن. نعل کوبیدن:
آستینش گرفت سرهنگی
که بیا نعل بر ستورم بند.
سعدی.
- امثال:
پشه را در هوا نعل می بندد، فوق العاده زیرک و کاردان است
لغت نامه دهخدا
(عُ دَ)
چسبانیدن خمیر به دیوار تنور. دوسانیدن نان به دیوار تنور، کنایه از آرمیدن با زن:
تنوری گرم دید و نان در او بست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
بار بربستن. بار را برای حمل بستن. ترتیب دادن بار برای بردن. پیوسته و استوار کردن بار بر مال. بار درست کردن. بار کردن:
وگرنه همه کاروان بار بست
ستانم، کنمتان بیکباره پست.
اسدی (گرشاسب نامه).
صد رزمۀ فضل بار بسته
یک مشتریم نه پیش دکان.
خاقانی.
کاروان میرود و بار سفر می بندند
تا دگربار که بیند که بما پیوندند؟
سعدی (خواتیم).
، صفت سرمایه ای است که سود میدهد: سرمایۀ من دربانک بارآور است و پنج درصد سود میدهد، حامله. باردار:
گهرت بد بد با سوی گهر گشتی
همچنان مادر خود بارآور گشتی.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نفس گسستن. قطع شدن نفس. نفس فرورفته بیرون نیامدن:
من کاین سخن شنیدم کردم هزار شکر
و اندر برم ز گریۀ شادی نفس ببست.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(عِ جُمْ دَ)
چشم بستن. ازتماشا کردن و دیدن پرهیز و امساک کردن:
ز پرهیزگاری که بود اوستاد
نظر بست هرگه که او رخ گشاد.
نظامی.
گویند نظر چرا نبستی
تا مشغله و خطر نباشد.
سعدی.
، نظر بستن بر چیزی. بدان خیره شدن. در آن نگریستن. بدان چشم دوختن:
دست چون حلقۀ فتراک بر او تنگ شود
چشم شوخ تو به صیدی که نظر می بندد.
صائب (آنندراج).
، نظر بستن در چیزی. در آن خیره ماندن. محو تماشای آن شدن
لغت نامه دهخدا
زمودیدن زموده گشتن نگاشته گشتن مصور گشتن رسم شدن: تخته اول که الف نقش بست بر در مجموعه احمد نشست. (نظامی. گنجینه گنجوی)، تصویر کردن، آفریدن، تصور کردن خیال کردن: بچشم کرده ام ابروی ماه سیمایی خیال سبز خطی نقش بسته ام جایی. (حافظ) یا نقش بستن بر (روی) زمین. بشدت بزمین افتادن: فلان کس مثل سکه صاحبقران روی زمین نقش بست
فرهنگ لغت هوشیار
چسبانیدن خمیربدیوارتنور. یانان بستن درتنورکسی. آرمیدن باوی جماع کردن: تنوری گرم دیدونان دراوبست. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمر بستن
تصویر کمر بستن
آماده جنگ شدن، مهیا شدن، آماده گشتن: (همیشه کلک تو از بهر آن کمر بسته است که تا نفایس (معایش) اهل هنر کند تقریر)، (کمال اسماعیل نسخ دیگر) : (سبو کشان همه در بند گیش بسته کمر ولی ز ترک کله چتر بر سحاب زده)، (حافظ) یا کمر بستن آب. منجمد شدن یخ بستن آب. یا کمر بستن در کاری. آماده و مهیا شدن برای اجرای آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کار بستن
تصویر کار بستن
استعمال کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنگر بستن
تصویر سنگر بستن
آماده کردن سنگر و پناه گرفتن در آن
فرهنگ لغت هوشیار
کستی بستن بستن زنار به کمر، آویختن زنار از گردن، یا زنار بستن زنبور آشیانه ساختن زنبور (عسل)
فرهنگ لغت هوشیار
بستن و پیچیدن چیزی برای حمل آن بوسیله چارپا یا یکی از وسایل نقلیه بستن بار، آماده برای سفر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اثر بستن
تصویر اثر بستن
پیدا کردن اثر موء ثر ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقش بستن
تصویر نقش بستن
((~. بَ تَ))
شکل گرفتن، متصور شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کمر بستن
تصویر کمر بستن
((~. بَ تَ))
آماده شدن، مهیا شدن، کمر بر میان بستن، کمر کشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنار بستن
تصویر زنار بستن
((~. بَ تَ))
کنایه از کافر شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بار بستن
تصویر بار بستن
((بَ تَ))
آماده برای سفر شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کار بستن
تصویر کار بستن
((بَ تَ))
استعمال کردن، عمل کردن، به جا آوردن، اجرا کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کار بستن
تصویر کار بستن
اجراء
فرهنگ واژه فارسی سره